پارت۱۵

پارت۱۵

دیدن شایان زیر خاک و لباس های مشکی تنم و تسلیت گفتن های دوستام...باورش سخت بودکه دیگه نیست.تنها شخص واقعی زندگیم رفت زیر خاک...
حتی دیگه گریه هم نمی کردم...فقط به دیدن دوباره ی شایان فکر میکردم.نمیدونم با خودم چی فکر میکردم ولی روبروی ماشین زمان ایستاده بودم.این دستگاه میتونست شایانو به من برگردونه؟اگه روز تولدم به جای شایان من از خیابون رد میشدم چی؟اگه من چند ثانیه دیر میرسیدم چی؟اگه شایان نمیومد سر قرار چی؟...الان زنده بود...
حرکاتم و افکارم دست خودم نبودن.بی اختیار سمت ماشین زمان رفتم.چیزی نمونده بود تا درشو لمس کنم که ایمان مچ دستمو محکم گرفت و بلند گفت
-مینو چیکار داری میکنی؟چی با خودت فکر کردی؟
بی حرف و یخ زده نگاهش کردم.چشمام قرمز و صورتم بی روح بود...واقعا روحی نداشتم...اروم گفتم
-برو کنار...
-نکنه یادت رفته من با چه وضعی اومدم بیرون؟
توجه همه حلب شده بود.مهرداد اومد پشت سرم و گفت
-مینو درک میکنم که چیزی که برات پیش اومد سنگین بود ولی ...
داد زدم
-درک میکنی؟چیو درک میکنی؟اگه این اتفاق برای تو افتاده بود چی؟اگه راه برگردوندن کسی که تمام زندگیت بودو خودت اختراع کرده بودی چی؟بازم میگفتی درک میکنی؟
مهرداد غمگین نگاهی به ریما انداخت و سرشو پایین گرفت.جوابی نداشت.
_هرکسی بود همین کارو میکرد
ریما نزدیک تر اومد و گفت
-مینو این کار خودکشیه...اگه بری اون تو معلوم نیست چی پیش میاد...
با بغض و صدایی درمونده گفتم
-میگی چیکار کنم؟
ایمان با مکث گفت
-روی دستگاه بیشتر کار میکنیم.وقتی مطمین شدیم اسیب نمیبینی اونوقت...
با شوق و امید نگاهش کردم.کمی به چشمام نگاه کرد وگفت
-اونوقت میتونی شایانو برگردونی...
دیدن دوباره ی شایان انگار مثل یه انرژی بی نهایت تمام وجودمو در بر گرفت.گفتم
-خب پس از همین الان شروع میکنیم.همه رو جمع کنین.
خودم رفتم و پشتمیزم نشستم.تند تند اشکامو پاک کردم و شروع کردم به حل معماهایی که کلید من بودن برای دیدن دوباره ی شایان.
نمیدونم روز چندم بودکه به زور قهوه بیدار مونده بودم همه نگرانم بودن ولی تنها چیزی که مهم بود برگردوندن شایان بود اونم به هر قیمتی.
وقتی به اینه نگاه میکردم صدای خودم توی گوشم زنگ میزد
-هر اتفاقی افتاد هر اتفاقی...دستگاهو نابودکن.
ولی درکش نمیکردم.به کسی چیزی نگفته بودم.چون با دونستن این جمله امکان نداشت بزارن اینکارو تموم کنیم.من باید اینکارو میکردم...مهم نیست چه اتفاقی میفته...من اینکارو میکردم....
دیدگاه ها (۱)

پارت۱۶

پارت۱۷

پارت۱۲ و ۱۴

پارت۱۴

رمان در میان موهای نقره ای«پارت اول»

🔵توی روانشناسی یه اصطلاح داریم به اسم خطای نسبت دادن بنیادین...

{مافیای من}{پارت ۷}بلنشدم ببینم چی شده چی کارم داره که یهو ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط